سید مهدی قوام

ناز نفست سید

چراغ‌های مسجد دسته‏ دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. «آقا سید مهدی» که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
ــ آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
ــ دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
ــ آقا سید، «حاج مرشد» شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
* * *
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…
* * *
ــ حاج مرشد!
ــ جانم آقا سید؟
ــ آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین: استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
ــ حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله…
سید مکثی می‌کند.
ــ بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید.
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند. به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید.
ــ خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!… زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده.
ــ دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! بهانه می آورد؛ کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…!!
سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
ــ این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور… انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…
* * *
چندسال بعد… نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید، دست آقا را می بوسد و عرض ادبی.
ــ خانم بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد. زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
ــ آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یک‏بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام، آدم شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…
* * *
شبی دزدی وارد منزل سید شد. همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سید بیدار شد و با کمال خونسردی پرسید: می‏خواهی این فرش را چه کنی؟
دزد گفت: می‏خواهم آن را بفروشم.
ــ اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمیخرند. من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس آباد، بگو: آقا سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و با پولش برو کاسب شو!
بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده؛ و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است.
* * *
«حجت الاسلام حاج آقا سید مهدی قوام» از روحانیون و وعاظ اخلاقی دهه ۴۰ تهران بود. یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

یاعلی یاعظیم...

برداشتی آزاد از یاعلی یاعظیم

نمی دونم تو دعاهایی که این روزا می خونید چقدر تأمل می کنید، اصلا به معانی شون فکر می کنید، سعی می کنید از این کلمات چیزی یاد بگیرید یا نه؟ مثل همین دعایی که هر روز ماه مبارک چند بار می خونیم، منظورم دعای یاعلی یاعظیمه، هم مختصره هم پر معنا، هم شیرینه هم جذاب، همه هم بلدن، می خوام برداشت خودم و از این دعا بنویسم، برداشتی آزاد...

دعا باید از امام صادق باشه، در هر حال کلام معصومه، اول دعا با صفات عالی خدا شروع می شه، یاعلی و یاعظیم... ای بلند مرتبه ای بزرگوار ای بخشنده ای مهربان، تو آفریدگار و پرورش دهنده بزرگ هستی که بی مثل و مانند و بی همتایی، شنوایی، بینایی...یاد پاچه خواریای فیلم پاورچین مهران مدیری افتادم، فهم من اینجا اینه که امام معصوم داره پاچه خواری می کنه، اما نه پاچه خواری من و تو و رئیس و شاه و وزیر، فقط خدا، امام(ع) تملق خدا رو می کنه، یعنی من و تو هم وقتی می خوایم با خدا حرف بزنیم اول باید بهش ثابت کنیم که می شناسیمش، صفات خدا رو می دونیم، آره تنها جایی که جایزه تملق کنی و پاچه خواری، محضر خداست و بس...

در ادامه ماه مبارک رمضان رو معرفی می کنه و می فرماید: این همان ماهی است که عظمتش دادی، کرامتش دادی، شرافتش دادی، فضیلتش دادی به تمام ماه ها، همان ماهی که روزه گرفتن را در آن واجب کردی،  ماهی که قران را در آن نازل فرمودی...

بعد از اینکه عظمت ماه مبارک رو بیان می کنه می رسه به قران و شروع می کنه به شمردن صفات قران، خداوندا قرانی که در این ماه نازل فرمودی مایه هدایت مردم ، چراغ راه راست و جدا کننده حق از باطل هست و خواهد بود. بعد اشاره می کنه به شب قدر و عظمت آن، می فرماید: خدایا شب قدر رو در ماه مبارک قرار دادی در حالیکه خیر آن را بیشتر از هزا ماه قرار دادی...

حالا بعد از بیان صفات خدا و ماه رمضان و قران و شب قدر می رسه به اصل مطلب، به بیان حاجت، به درخواست از خدا در این ماه اجابت، با واسطه قرار دادن قران و شب قدر...

امام معصوم از خدا می خواد که منت سرش بزاره و از آتش جهنم نجاتش بده...

من علی بفکاک رقبتی من النار...عجب!

امام معصوم از خدا نجات می خواد اونوقت من و تو و ما، هی فرت و فرت ازش شکلات و آبنبات و بستی می خوایم، خونه و ماشین و مقام می خوایم، شفا و دارو خوشی می خوایم...

چرا؟ چون مثل بچه نابالغ فقط امروز و می بینیم، به فکر فردا نیستیم، آتیش نمی دونیم چیه؟ تو یه روایتی دیدم وقتی حضرت زهرا(س) اسم آتش جهنم رو شنید برسر زنان سه مرتبه فرمود: ویل لمن دخل النار، ویل لمن دخل النار، ویل لمن دخل النار و از حال رفت...

آره، امام از خدا می خواد که جهنمی نباشه و بهشتی بشه، البته نه بهشتی که ما در تصورات خودمون ساختیم، حوری و غلمان، عسل و شراب، درخت و میوه، نهر و دریاچه...نه بهشت اینجا نیست، بهشتی که امام می خواد یه جای دیگه است، ما که نمی دونیم...

پس بهتره بگیم خدایا ما رو به بهشتی ببر که پیغمبر(ص) و علی(ع) و زهرا(س) رو می بری

آمین

طنز پر معنا

*قدیما :هرکی روزه نبود باید می رفت یه گوشه ای یه چیزی میخورد بقیه نبیننش

الان : هر کی روزه است باید بره یه گوشه مزاحم غذا خوردن بقیه نشه!

*برای خیلی ها ماه رمضان سی روز تمرین بازیگری در پیشگاه خداوند است !

*فرا رسیدن ماه زولبیا و بامیه

بیخوابی شبانه ، گرسنگی روزانه ، روز شماری ماهانه

پرخوری سحرانه ، افطاری شاهانه

و توقع آمرزش سالانه !

مبارک !

*در روز معمولی:

اولی :به اذان چه قدر مونده؟

دومی :من چه بدونم!

در ماه رمضان:

اولی :به اذان چی قدر مونده؟

دومی :۳ ساعت و ۱۶ دقیقه و ۱۹ ثانیه و ۳۵ صدم ثانیه!

*هرچند که روزه است حاجی رمضان

تا خرخره می خورد حقوق دگران

یک ذره غبار اگر رود توی گلوش

از بابت روزه می شود دل نگران !

حیفه خدا

اولین روز ماه مبارک

دیروز رفته بودم دکتر، بعد از معاینه دارو رو که نوشت گفت هر شش ساعت یک مرتبه باید بخوری، اومدم بیرون که برم دارو رو بگیرم یادم افتاد که آخه من روزه می گیرم چطور شش یاعت یه بار دارو بخورم؟ برگشتم اتاق دکتر و بهش گفتم. منشی دکتر هم تو اتاق بود، خندید و گفت همه دنبال بهانه ای هستند که تو این گرما روزه نگیرن، دکتر نوشته دیگه نگیر توام، دکتر هم داشت فکر می کرد چی کار کنه که من گفتم اگه لازمه نگیرم نمی گیرم( با اینکه می دونستم که می تونم بگیرم) که دکتر کفت نه، داروتونو عوض می کنم، آغا ما شرمنده شدیم شرمنده شدنی.

از دکتر از منشی از خودم، همه اینا به کنارََ، از خدای خودم شرمنده شدم که عجب بنده ای هستم من...خدایی که خودش گفته: الصوم لی و انا اجزی به، روزه متعلق به من است و من خودم جزای او را خواهم داد یا به عبارتی خودم جزای او خواهم بود ، حیف نیست روزه بگیری مثل من داشته باشه؟؟؟ واقعا حیفه...

فراری

إنی هارب منک الیک

شاید امروز آخرین روز ماه شعبال المعظم باشه و من هیچ مطلبی  در مورد این ماه نذاشتم، البته از اول ماه می خواستم  مطالبی رو  بنویسم اما توفیق نمی شد، امروز دیگه عزمم رو جزم کردم که بنویسم، چیزی بنویسم که هم به درد امروز شعبانم بخوره هم به کار فردای رمضانم بیاد. یه فراز از مناجات شعبانیه هست که شرح حال من و گناهکارانی چون منه،  فرازی که تو دعای ابوحمزه هم اومده و خیلی جاهای دیگه، و اون اینکه می فرماید: فقد هربت الیک، یا انی هارب منک الیک، یعنی خدایا من از تو می گریزم و به تو پناه می آورم، مگه شدنیه؟ از خدا به خدا...!

استادی داشتیم که می گفت این فراز دعا رو وقتی با عمق وجودم درک کردم که یه روز وارد اتاق مطالعه خودم شدم، معمولا به خاطر پسر کوچیکم درش رو می بستم که یه وقت نره شلوغ کاری کنه و کتاب ها رو به هم بزنه، اما اون روز یادم رفته بود ببندم، وارد اتاق که شدم دیدم بچه همه رو به هم زده و تا می تونسته از خجالت کتاب ها و نوشته هام در اومده، می گفت خیلی عصبانی شدم، اختیارم و از دست دادم، می خواستم یه درس اساسی بهش بدم، اول در اتاق و قفل کردم که نتونه فرار کنه،  بچه که دید خیلی عصبانیم و اگه دستم بهش برسه تیکه بزرگش گوششه، خودشو این ور و اون ور زد که بتونه در بره، اما جایی برا فرار نبود، می گفت خیلی منقلب شدم وقتی دیدم پسرم زمانی که از فرار نا امید شد خودشو انداخت تو بغلم، از دست من به من پناه آورد، اینجا بود که معنی انی هارب منک الیک رو فهمیدم، پسرم از عصبانیت من به مهربانی من پناه آورد، نتونستم پناهش ندم پسرم بود، دوسش داشتم، بخشیدمش...به امید اینکه خدای مهربانتر از پدر هم منو ببخشه

الهی اعوذ برحمتک من غضبک

تنبیه

ای مگس...

خیلی وقت بود نرفته بودیم شهر خودمون، دلتنگ شهر و دیار و خانواده و دوستان هم شده بودیم، گفتم یه چند روز مرخصی بگیرم بریم تبریز، هم صله رحمی بکنیم و هم اینکه آب و هوایی عوض کنیم، از قضا این مرخصی ما مصادف شد با دهه آخر صفر و وفات پیامبر اکرم(ص)، ما هم که بچه هیئتی، خوشحال شدیم که می ریم رفقای هم هیئتی رو هم زیارت می کنیم. یه شب که برا نماز رفتم مسجد، چندتا از بچه های هیئت هم اونجا بودن، وقتی فهمیدن تا آخر ماه صفرهستم، گفتند: باید برا سخنرانی برم هیئت، آخه نه اینکه من چند تا کتاب مذهبی و دینی خوندم و همیشه هم ژست آدمای با معلومات رو می گیرم و این ور و اون ور صحبت می کنم، این بنده خداها هم فکر می کنند چیزی بارمه، خلاصه به اصرار اونا و به دلیل نداشتن سخنران برا اون شب، ما قبول کردیم که در نبود آب نقش خاک رو بازی کنیم، البته خودمم دوست داشتم، اصولا صحبت کردن و دوست دارم، دوست دارم متکلم باشم و مخاطب های زیادی داشته باشم، هوای نفسه دیگه، کاریش نمی شه کرد، الغرض برای روز وفات پیامبر اکرم(ص) سه جا  برا سخنرانی دعوت شدم، فکرشو بکن؟ تو یه شب سه تا سخنرانی! چه مشهور بودیم و خودمون نمی دونستیم. اما از شانس ما درست همون روز زد و مریض شدیم، یه سرماخوردگی ساده به خاطر سردی هوای تبریز... خواستم زنگ بزنم  و بگم که نمی تونم بیام، اما دلم نیومد، با خودم گفتم پیامبر امروز به یاری من نیاز داره، اونوقت من به خاطر سرماخوردگی بشینم خونه؟!؟ نه من حتما باید به هل من ناصر پیغمبرم لبیک بگم و برم فضائل و مظلومیت ایشون رو به مردم نقل کنم و اونا رو به سوی پیغمبر دعوت کنم، انقدر احمق بودم که نمی فهمیدم که این منم که به یاری پیامبر نیاز دارم، این منم که باید از ایشون استمداد کنم و چنگ به ریسمان محبت شون بزنم... خلاصه اون شب به نیت کمک به پیغمبر به هر سه مجلس رفتم و سخنرانی جانانه ای هم کردم. اما چشمتون روز بد نبینه، درست از فردای اون روز حالم بد شد، سرماخوردگیم شدیدتر شد و تبدیل شد به سرفه های مزمن، مرخصیم هم تموم شد و با اون حال نزار برگشتیم به دیار غربت، دو ماه تمام من سرفه می کردم و خانواده و همکاران تجویزهای جورواجور، چهار تا دکتر رفتم اما افاقه ای نکرد، بعد از دو ماه که سرفه هام کمتر شد در ناحیه کشاله ران احساس درد و ورم کردم، انگار که یه گردو گذاشته باشن زیر پوستم، دوباره رفتم دکتر، تا دید گفت: فتق گرفتی، فتق کشاله ران، گفتم آخه چرا؟ چطور می شه که آدم فتق می گیره؟ گفت: از کار سنگینه، عرض کردم دکتر جان کار من که اصلا سنگین نیست! گفت از سرفه زیاد هم می شه، گفتم آره من دو ماه تمام سرفه می کردم، گفتم حالا دکتر جان چاره چیه؟ گفت: فقط عمل جراحی، باید عمل می شدم، یه چند وقت پشت گوش انداختم، دیدم نمی شه رفته رفته بدتر می شه، سه تا دکتر رفتم تا بلکه بدون عمل درمان بشم، اما ظاهرا چاره ای نبود، بالاخره تسلیم شدیم و بعد از چند ماه درد کشیدن دوباره برگشتیم تبریز برا عمل جراحی. عملش سخت نبود، بی حس بودم هیچی نفهمیدم، اما بعد از عمل درد شدیدی داشتم، اگه خجالت نمی کشیدم حتما گریه می کردم، دو روزی بیمارستان بودم و یه هفته ای هم تو خونه در حال استراحت، تو این مدت بعد از عمل همش فکر می کردم که چی شد که اینجوری شد، آخه عقیده دارم هر اتفاقی تو زندگی یه حکمتی و علتی داره،غیر از علت های ظاهری، یه علت های باطنی هم درکار هست، روایت هم داریم که اگه یه خاری تو پات رفت فکر کن ببین چی کار کردی که باعث شد خار بره تو پات... درست کالبد شکافی که کردم و پله پله به عقب برگشتم، رسیدم به اون روز که با خودم گفته بودم" باید به یاری پیامبر بشتابم " یه حسی بهم می گفت همینه، خواستن بهت بفهمونن که احمق جان تو کی هستی که بخوای پیامبر و یاری کنی؟!؟ اشرف مخلوقات، حبیب خدا، پیامبر اعظم به یاری تو چه نیازی داره؟ این تویی که محتاج پیغمبری این تویی که فقیر و مسکین و حقیری...

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست

عِرض خود می بری و زحمت ما می داری

گدایی

گدایی

یه روز که مرحوم آیت الله بهجت طبق روال همیشگی شون اومده بودن زیارت حضرت معصومه و گوشه ای از حرم نشسته بودند، عده ای از جوونا ایشون رو دوره کرده بودن و تماشاشون می کردند، که آیت الله امجد از اونجا رد می شه و این صحنه رو می بینه، خم می شه به اون جوونا می گه: ایشون(آقای بهجت) اینجا اومدن گدایی، شمام برید اصل کاری رو بچسبید...

تلنگر


تلنگر

یادمه چند سال پیش که زیارت امام رضا(ع) مشرف شده بودم، یه روز نزدیک ضریح بودم و رو به ضریح مطهر داشتم زیارت می کردم که یهو اطرافم شلوغ شد، برگشتم دیدم آقای بهجت اومدن زیارت امام رضا(ع) و همه ایشونو دوره کردن، اما ایشون بی توجه به اطراف و اطرافیان رفتند گوشه ای از اتاقی که ضریح امام رضا(ع) درش هست، رو به ضریح نشستند و مشغول زیارت امام و عبادت خدا شدند، منم مثل بقیه کسایی که آقای بهجت رو می شناختند جلوی ایشون وایساده بودم و تماشا می کردم، از اونجا که برگشتم محل اسقرارمون، تب سختی گرفتم و یکی دو روز بدحال بودم اونم تو شهر غریب که مثلا اومدیم زیارت، جالبه که تابستونم بود و هوای مشهد هم گرم، نمی دونستم آخه این تب از کجا دامنگیر من شده بود و حالمو گرفته بود، تا اینکه تو همون روزا تو یکی از صحن های حرم ناخودآگاه یاد حرف آقای امجد افتادم که گفتند: ایشون(آیت الله بهجت) اینجا اومدن گدایی، احساس کردم این مریضی تنبیه بی توجهی اون روزم به امام رضا(ع) بوده، آخه ناسلامتی من داشتم با سلطان سریر ارتضا علی ابن موسی الرضا درد دل می کردم که آقای بهجت رو دیدم و به طرف ایشون رفتم و از امام رضا(ع) غافل شدم و کنار ضریح ساعتی پشت به ضریح و روبه آقای بهجت وایسادم، یعنی از شاه غافل شدم و به گدا مایل...

خدا رو شکر که امام رئوف(ع) با تلنگری که بهم زدند منو متوجه غفلتم کردند.