فاطمه حسنا، دخمل بابا








عید فطر
بچه تر که بودم، اواخر ماه رمضان سوالی ذهنم رو مشغول می کرد، که اگه ماه رمضان مبارکه، مهمونی خاص خداست، شرکت درش سعادته... چرا وقتی تموم میشه عید میشه ...؟ عید فطر حکمتش چیه بعد مهمونی خاص خدا؟ نمی تونستم این دوتا رو جمع کنم، دچار تناقض یا به قول شما پارادوکس می شدم...
یه خورده که بزرگتر شدم فهمیدم، فهمیدم که ماه رمضان که ماه خودسازی و تطهیره، ماه پوست اندازی و برگشته، به همین خاطر آخرش عیده، خوشیه، خوشحالی از بازگشت به اصل و اساسه، اصلا خود کلمه عید به معنی برگشته، برگشت از بدی به خوبی، از معاصی به محاسن، از غربت به فطرت... به همین خاطرم اسمش رو گذاشتن عید فطر، یعنی بازگشت به خود، به فطرت، به سرشت آدمیت...
عید فطر بر تمام بازگشتگان به فطرت مبارک...

حسن آمد
حسن با کلیدی خفن آمد
حسن آمد، او با حمایت آن دو تن آمد
حسن آمد، با کلید تدبیرو امید، امید بر ای سبد خرید، آمد
حسن آمد، در مراسم تحلیف، در پی مراد خویش، همچو یک مرید آمد
حسن آمد، او به همراه پیر، برای معرفی کابینه ای پیر، به تدبیر آن پیر، آمد
حسن آمد، با وزیر نفتی که اهل ترکمانچای است، با آن قراردادهایش
حسن آمد، اما وزیر شهر و راهش، که بیراهه رفته بود قبلش، در فتنه بود نقشش
حسن آمد، ولی وزیر آموزش و پرورشش، نا معتقد است به روشش
همو که برای شورای شهر تهران، نبودش صلاحیت شورای نگهبان
حسن آمد، با وزیر اطلاعیت، که نداشت برای مجلس صلاحیت
حسن آمد، با وزیرانی اکثرا قابل قبول، به غیر این چند تن نامقبول
حسن آمد، با سخنرانی هایی خفن، برعلیه دشمنان وطن
حسن آمد، با دولت اعتدال، و کابینه ای کارگذاربه جنگ افراط خیال
حسن آمد، با قامتی بلند، سینه ای ستبر، شانه ای چهارو سخنانی با وقار برای ایجاد اعتدال
حسن آمد، اما کابینه اش پیر است، سفرهای استانی برایشان دیر است
حسن آمد، خدا کند که مجلس اصولگرا، فراموش کند اصول نعل و میخ را
حسن آمد، خدا کند که نمایندگان لاریجانی، نکنند به بعض از وزرا اطمینانی
حسن آمد، خدا کند که منتخبان ملت خواه، ندهند رای اعتماد به وزیران ذلت خواه
حسن آمد، سربلند آمد، سرفراز رفتنش را از خدا خواهانم...

محمود رفت
محمود رفت، و دولت محمود نیز با او رفت...
محمود رفت، و شاید با رفتنش رائحه خوش خدمت نیز.برود..
محمود رفت، جوان آمد و پیر رفت...جوان رفت و پیر آمد...
محمود رفت، و کابینه جوان دگرباره پیر شد...
محمود رفت، یارانه و سهمیه و مهر و خانه را گذاشت و رفت...
محمود رفت، او با کوله باری از خدمت و زحمت رفت...
محمود رفت، اما دل شکست و دلشکسته رفت...
محمود رفت، بی خداحافظی نرفت، حلالیت گرفت و رفت...
محمود رفت، اما بعید می دانم برای استراحت رفته باشد...
محمود رفت، و جرأت و جسارت را هم با خود برد...
محمود رفت، عجل لولیک الفرجش در میان ملل را هم برد...
محمود رفت، ساده زیستی و ساده گویی و ساده خندی را هم برد...
محمود رفت، تا شاید بتواند اندکی هم بخوابد...
محمود رفت، بدون نامه ای برای فردا رفت...
محمود رفت، دیگر حرفی از نوکر بودن رئیس درمیان نیست
محمود رفت، بوسه بردست فقیران هم از مد افتاده شد...
محمود رفت، آخرش هم نگفت و رفت...
محمود رفت، بی ادعا و جنجال...
محمود رفت، و چه زود دل من برای او تنگ شد...
محمود رفت...
امیدوارم دوباره برگردد، اما تنها،
تنها در مشیت خدا...
نه در معیت مشاء...

اعوذبالله من شر نفسی
اول ماه رمضان وقتی خطبه شعبانیه حضرت رسول(ص) را می خواندم، رسیدم به این فرازش که می فرمایند: شیاطین در این ماه به غل و زنجیر کشیده می شوند، «الشَّیاطینَ مَغلولَةٌ فَاسأَلوا رَبَّکُم ألاّ یُسَلِّطَها عَلَیکُم» خوشحال شدم، با خودم گفتم یک ماه از دستش خلاص می شوم وبا خیال راحت می توانم به خودم برسم، اما حالا که به آخرین روزهای ماه مبارک رسیده ایم، فکرش را که می کنم میبینم، نه راحت بودم و نه توانستم به خودم برسم، یعنی اصلا احساس نکردم که شیطان در مقابل من دست بسته بوده باشد. معاظ الله پیغمبر خدا دروغ که نگفته اند! یا این سخن شان صرفا طرح تشویقی ایرانسلی نبوده است که! پس گیر قضسه کجاست؟ چرا شیطان من مغلوله نیست؟ چرا مانند قبل در وجود من جولان میدهد و می تازاند؟
نتیجه ای که گرفتم برایم ناراحت کننده بود، اما جالب...آری آنقدر گناه و معصیت کرده ام که دیگر نیازی به شیطان ندارم، استادی شده ام برای خودم، گویا معصیت در نهادم نهادینه شده است. یاد شاگرد شیخ انصاری افتادم که شبی شیطان را در خواب میبیند، در حالی که زنجیرها و طنابهایی را به دوش می کشد، وقتی سئوال از چیستی آن زنجیرها میکند، شیطان در جواب می گوید اینها زنجیرهایی است که با آن بندگان خدا را به سوی معصیت می کشانم، نازکی و کلفتی زنجیرها متفاوت بود، شیطان علتش را تفاوت در سستی و محکمی ایمان افراد بیان می کند، الغرض این شاگرد مثل من از خود مطمئن، وقتی سراغ زنجیر خود را می گیرد، شیطان در جوابش می گوید: تو دست پرورده خود منی! نیازی به زنجیر نداری، جَلدِ منی و خودت دنبالم میایی، آری اینچنین است که حتی درماه مبارک رمضان هم شیطان و شیطنت دست از سر ما برنمی دارد
خدایا به حق شهید مظلوم این ماه با برکت مرا از دست خودم نجات بده...
اعوذبالله من شر نفسی...

شب قدر
سال هشتادو دو بود، صدام ملعون تازه سقوط کرده بود و اداره کشور عراق افتاده بود دست آمریکایی ها، مرز ایران و عراق به صورت کامل باز نبود، اما رفتن سخت هم نبود، مردم ایران دسته دسته از مرز عراق رد می شدند تا به کربلا برسند و امام شهیدشان را زیارت کنند، به عشق حسین(ع) همه خطرات را به جان می خریدند، زن و بچه و پیر و جوان از راه دور و نزدیک به صورت قاچاقی راهی سفر کرببلا می شدند، چند تا از رفقای من هم رفتند و ما را هم هوایی کردند، بدجوری هوای زیارت کربلا زده بود به سرم، اما نمی شد، من شرایط این سفر را نداشتم، اولا که حضرت آقا سفر غیر قانونی را جایز نمی دانستند، بعد هم که خانواده اجازه همچین سفری را به من نمی دادند، پول کافی هم که نداشتم، درس هم می خواندم، خلاصه هزار دلیل برای نرفتنم بود، اما دلیلی جز عشق برای رفتنم نبود، نه بی خیال بودم نه امیدوار، خلاصه، ماه رمضان شد و شب قدر رسید، یادم نیست شب بیست و یکم بود یا شب بیست وسوم، تنها بودم، یعنی دوست داشتم تنها باشم و شب أحیا رو با خودم و خدای خودم خلوت کنم، جاتون خالی خیلی خوش گذشت، تو عمرم به این اندازه گریه نکرده بودم، هم ابوحمزه خواندم هم جوشن کبیر، قرآن هم به سر گرفتم و با خدا خلوت کردم...آخر کار نمی دونم چی شد که یاد کربلا افتادم و نا امیدی خودم برای این سفر، یاد نوحه سید جواد افتادم که می خواند "همه رفتند ای خدا، من نرفتم کربلا..." گفتم خدایا چه می شود من هم بروم کربلا؟ اصلا من دوست دارم محرم همین امسال کربلا باشم، حرفیه؟ از حرف خودم خنده ام گرفت، کربلا!؟ محرم!؟ امسال!؟ شدنی نبود.
گذشت، دو سه ماه بعد محرم اومد، عاشورا شد، عاشورای همون محرم، محرم سال هشتاد و دو من کربلا بودم، خود خود کربلا، همان عاشورایی که در کربلا بمب گذاری شد و ده ها نفر از زائران حسین شهید، شهید شدند، آن روز من هم کربلا بودم، قاچاقی هم نرفته بودم، بدون اجازه پدر و مادرم هم نرفته بودم، پول زیادی هم خرج نکرده بودم، هنوز هم باورم نمی شود، محرم، عاشورا، کربلا و من...چه شب قدری بود آن سال، چه عاشورایی شد آن سال...
عجب خدایی داریم و قدر نمی دانیم...
خدایا چه زیبا به بنده گناهکارت ثابت کردی که دوستش داری...
چه زیباست که خدا به بندگان گناهکارش هم نظر می کند...
دعوتنامه
بهش گفتم چرا روزه نمی گیری؟ خدای نکرده مریضی ای چیزی داری؟ گفت نه، کارم سخت و سنگینه، جلوی سوز آفتاب کارگری ساختمان می کنم، نمی تونم روزه بگیرم، تشنه ام میشه، ضعف می کنم، بی حال می شم، نمی تونم کار کنم...
قبل اینکه جوابی بهش بدم فکر کردم که چی بگم که قانع بشه، بنده خدا راست می گفت خوب، با این شرایط روزه گرفتن خیلی سخته، منی که کارم تو محیط بسته و زیر کولر گازیه، برام سخته تو این تابستون گرم روزه گرفتن، چه برسه به این بنده خدا. اما می دونستم که دلیلش شرعی نیست، خدا اجازه روضه نگرفتن بهش نمی ده، باید اطاعت کنه و روزه شو بگیره
بهش گفتم خوب این ماه رمضونی کار نکن بشین خونه روزه هاتو بگیر، گفت: مگه می شه؟ روزی زن و بچه چی می شه، خرجشونو کی میده؟ گفتم همون خدایی که روزه رو برات واجب کرده یه کاریش می کنه! قانع نشد، گفت: نمی شه، شدنی نیست، کارمو از دست می دم... دیدم از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست، حرف و عوض کردم، یه خورده بگو بخند و چرت و پرت گفتم تا حواسش از بحث روزه بیرون بره، از مسافرت و صفا سیتی صحبت کردیم، یهو بدون اینکه متوجه منظورم بشه بهش گفتم اگه الآن از یه جای باصفا و با کلاس دنیا مثل آمریکا یا انگلیس یا ایتالیا برات یه دعوت نامه یک ماهه بیاد، دعوتت کنن که بری و حالشو ببری، میری؟ البته بدون اینکه هزینه ای ازت بخوان، زد زیر خنده، گفت مسخره کردی ما رو؟ کی منه آس و پاس و دعوت می کنه آمریکا؟ گفتم فرض کن که یکی پیدا بشه و دعوتت کنه، گفت: حالا که فرضه باشه می گم، گفتی به خرج اونه دیگه؟ آره! گفت: چرا که نه! حتما میرم، هم فاله هم تماشا، هم صفا می کنیم هم پزشو میدیم، چی بهتر از این؟
منظورمو از این سؤال بهش نگفتم، راستش نخواستم کنف بشه، یا ناراحت، شاید بعدا خودش متوجه منظورم بشه، اما متأسف شدم، از مظلومیت خدا متأسف شدم، از مظلومیت ماه مهمانی خدا، از بی ارزش بودن دعوتنامه خدا پیش ما آدما متأسف شدم، از ضعف ایمونمون، از کمی تقوامون، از این سبک بندگی مون، از این سبک زندگی مون متأسف شدم...
در ضمن یادم رفت بگم، پدر من پنجاه و هفت سالشه، کارگر ساختمونیه، تو این روزای گرم تابستون هم کار می کنه هم روزه می گیره، خیلیم سخته براش، اما می گیره، آدم مقدس و معنویی ام نیست، اما می گیره...
درد دل
چند روز پیش تو یکی از سایتهای خبری یه نامه از یه خانوم محجبه تهرانی زده بود، یه شکوائیه یا درد دل بود، نوشته بود تو خیابون نارمک وقتی از سر کار میومدم یه دختر بد حجاب دیدم که وضعش خیلی اسفناک بود، نتونستم تحمل کنم، خودم و بهش رسوندم و آروم و مؤدبانه بهش گفتم خانوم حجابتو رعایت کن، تا اینو گفتم ناغافل دختره چنگ زد به صورتم و منو گرفت به باد کتک که زنیکه به تو چه؟ به زور می خواست چادر و روسریمو برداره، می گفت تو باید حجابتو برداری، شماها خیلی کمترین، باید مثل ما بشین، مملکتو به گند کشیدین، نوشته بود مردم دوره کرده بودن ما رو، وفقط تماشا می کردند، به زور خودم از زیر دستش کنار کشیدم و نذاشتم حجابمو برداره.
اما برا من جالبتر و ناراحت کننده تر از این قضیه نظراتی بود که زیر این خبر گذاشته بودند...
نزدیک صد تا نظر بود که قریب به اتفاقشون این خانوم محجبه رو محکوم کرده بودند، اونم با چه ادبیاتی! یکی زده بود زنیکه به تو چه، یکی زده بود شماها زیر چادر هر غلطی می کنین، یکی زده بود دل باید پاک باشه، جالبه که چند تا شونم به اسم اسلام این خانوم رو محکوم کرده بودند، یکی شون آیه آورده بود که لااکراه فی الدین، واقعا اینا رو که می خوندم داشتم خفه می شدم از عصبانیت و تأسف،
مگه امر به معروف و نهی از منکر جزو فروع دین ما نیستند؟ مگه پیامبر عزیز ما نفرمودند که هر جا گناهکاری رو دیدید باید با روی ترش با اون برخورد کنید و موجبات تنبیهش رو فراهم کنید؟
اون احمق لاابالی که به لااکراه فی الدین استشهاد کرده، نکرده یه نظر به تفاسیر نگاه کنه و ببینه که این آیه راجع به غیر مسلموناست، و الا آیات ارتداد و امر به معروف نهی از منکر چی میشن این وسط؟؟؟
واقعا جای تأسف داره که تو مملکت اسلامی مون جرأت نداشته باشیم امربه معروف و نهی از منکر کنیم.سال گذشته چند تا طلبه و بسیجی رو زدند شل و پل شون کردند به خاطر امر به معروف شون، به خاطر نهی از منکرشون، به خاطر تعصب دینی شون؟!؟
من نمی گم این دخترکان عروسک مآب آیه و روایت بخونند، اخلاق و حکمت بخونند، نه، کاش فقط گاهی بخش حوادث روزنامه ها و سایت ها رو بخونند، من تا حالا ندیدم جایی نوشته باشه به خانوم باحجابی تعرض شده، هرتجاوز و تعدی تو این مملکت اتفاق می افته باعثش تحریک کننده گی دختران بزک کرده است، لااقل اکثرش که اینطوریه، مطمئنا هیچ دختر باحجاب و بدحجابی هم نمی خواد قربانی این حوادث بشه، ربطی هم به دین و ایمونش نداره...
کاش جوونامون کمی هم منطق سرشون میشد...