کارگر
دعوتنامه
بهش گفتم چرا روزه نمی گیری؟ خدای نکرده مریضی ای چیزی داری؟ گفت نه، کارم سخت و سنگینه، جلوی سوز آفتاب کارگری ساختمان می کنم، نمی تونم روزه بگیرم، تشنه ام میشه، ضعف می کنم، بی حال می شم، نمی تونم کار کنم...
قبل اینکه جوابی بهش بدم فکر کردم که چی بگم که قانع بشه، بنده خدا راست می گفت خوب، با این شرایط روزه گرفتن خیلی سخته، منی که کارم تو محیط بسته و زیر کولر گازیه، برام سخته تو این تابستون گرم روزه گرفتن، چه برسه به این بنده خدا. اما می دونستم که دلیلش شرعی نیست، خدا اجازه روضه نگرفتن بهش نمی ده، باید اطاعت کنه و روزه شو بگیره
بهش گفتم خوب این ماه رمضونی کار نکن بشین خونه روزه هاتو بگیر، گفت: مگه می شه؟ روزی زن و بچه چی می شه، خرجشونو کی میده؟ گفتم همون خدایی که روزه رو برات واجب کرده یه کاریش می کنه! قانع نشد، گفت: نمی شه، شدنی نیست، کارمو از دست می دم... دیدم از خر شیطون پایین بیا نیست که نیست، حرف و عوض کردم، یه خورده بگو بخند و چرت و پرت گفتم تا حواسش از بحث روزه بیرون بره، از مسافرت و صفا سیتی صحبت کردیم، یهو بدون اینکه متوجه منظورم بشه بهش گفتم اگه الآن از یه جای باصفا و با کلاس دنیا مثل آمریکا یا انگلیس یا ایتالیا برات یه دعوت نامه یک ماهه بیاد، دعوتت کنن که بری و حالشو ببری، میری؟ البته بدون اینکه هزینه ای ازت بخوان، زد زیر خنده، گفت مسخره کردی ما رو؟ کی منه آس و پاس و دعوت می کنه آمریکا؟ گفتم فرض کن که یکی پیدا بشه و دعوتت کنه، گفت: حالا که فرضه باشه می گم، گفتی به خرج اونه دیگه؟ آره! گفت: چرا که نه! حتما میرم، هم فاله هم تماشا، هم صفا می کنیم هم پزشو میدیم، چی بهتر از این؟
منظورمو از این سؤال بهش نگفتم، راستش نخواستم کنف بشه، یا ناراحت، شاید بعدا خودش متوجه منظورم بشه، اما متأسف شدم، از مظلومیت خدا متأسف شدم، از مظلومیت ماه مهمانی خدا، از بی ارزش بودن دعوتنامه خدا پیش ما آدما متأسف شدم، از ضعف ایمونمون، از کمی تقوامون، از این سبک بندگی مون، از این سبک زندگی مون متأسف شدم...
در ضمن یادم رفت بگم، پدر من پنجاه و هفت سالشه، کارگر ساختمونیه، تو این روزای گرم تابستون هم کار می کنه هم روزه می گیره، خیلیم سخته براش، اما می گیره، آدم مقدس و معنویی ام نیست، اما می گیره...
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم